محکوم به زندگی

محکوم به زندگی

مرد تنهای شب
محکوم به زندگی

محکوم به زندگی

مرد تنهای شب

حقیقت

حقیقت چیه؟
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادر بزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند.
قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.

عشق بی حاصل

حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند ۲ چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادر بزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه

ادامه نوشته

دیوانه

نیمه شب دیوانه ای گریه می کرد و با خود می گفت: ای عالمیان، من بگویم که این عالم چیست؟ این عالم مانند جعبه ای در دار است که ما درون آن زندگی می کنیم و از نادانی و جهل خود هرلحظه وسوسه و سودای جدیدی در سر خود می پرورانیم. وقتی که اجل سر این جعبه را باز کند هر کسی که بال و پرش در اثرجهل و آز و غرور کمتر سوخته باشد می تواند به بالا بپرد و به ازل برسد و کسی که بال و پرش بیشتر سوخته باشد عاجز و درمانده در درون جعبه خواهد ماند و قدرت پرواز نخواهد یافت. قبل از آنکه در جعبه این دنیا را باز کنند مرغ همت خود را بال و پر بده و تلاش کن تا همتت رشد کند و عقل و جانت را جلا بده و مانند مرغ بال و پر خود را پرورش بده و آماده پریدن شو..

کارگر ساده

حسن آقا میگفت: هیچ وقت عادت نداشتم و ندارم موقعی که ٢ نفر با هم حرف می‌زنند، فال گوش وایسم، ولی یک شب که دیر وقت به خونه آمدم و داشتم از حیاط رد میشدم، به طور اتفاقی صدای گفتگوی همسرم و کوچک‌ترین پسرم را شنیدم. پسرم در آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او حرف میزد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف‌شون گوش دادم.


ظاهراً چند تا از بچه‌ها در مورد شغل پدرشون لاف زده و گفته بودند که آنها پدرشون از مدیران اجرایی هستند و بعد از پسرم پرسیده بودند که پدرت چکارست؟ پسرم گفته بود:

ادامه نوشته

حکایت

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر بیاورند.

عشق بی حاصل

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده داد و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را

ادامه نوشته

شکوه طبیعت

  

عکاسی که عکساشو به کسی نمیده!!!

   گروه بر فراز جنگل

   

   

    ما وروستا وآش ترش و ماجراهای بعدش!!!

     

      به سوی روستای اتو...

       

   

شالیزارهای پاشاکلا

 

  

 دو عاشق

 

 گردنه ی گدوک

  

 رد پای برف...

  

 با تشکر