-
امید
جمعه 24 اسفند 1403 20:10
ان حرف کـه از دلت غمی بگشاید در صحبت دل شکستگان میباید هر شیشه کـه بشکند ؛ ندارد قیمت جز شیشه دل کـه قیمتش افزاید . . . داستان کوتاه امید به زندگی. مدت زمانی پیش دریکی ازاطاقهای بیمارستانی دومرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند یکی ازآنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظورتخلیه ششهایش ازمایعات...
-
واقعی
پنجشنبه 23 اسفند 1403 21:11
از تو دورم و… این داستان در کجای انصاف آسمان میگنجد؟ پروژه بسیار جالب یک دانشجو دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل شدید یا حذف ادامه نوشته
-
دعا
پنجشنبه 23 اسفند 1403 15:53
معنی دعا: دعا یعنی صدازدن و مدد خواستن در حل مشکلات از خالق خود. دعا کردن یکی از بهترین اعمالی است که هم خداوند کریم در قرآن و هم پیامبر اکرم(ع) و امامان معصوم(ع) سفارش بسیار نمودهاند. آیات قرآن راجع به دعا کردن ۱. (اعراف آیه ۸۰): برای خدا نامهای نیک است پس او را به وسیله آنها بخوانید و دعا کنید. ۲. (غافر آیه ۶۰):...
-
دیگران را بفهمیم
پنجشنبه 23 اسفند 1403 12:10
دیگران را بفهمیم اگر کسی بیش از حد می خندد، حتی به مسائل خیلی ساده و معمولی؛ او از درون به شدت اندوهگین است. اگر کسی بیش از حد میخوابد، مطمئن باشید که او احساس تنهایی میکند. اگر کسی کمتر حرف میزند و یا در زمان حرف زدن بسیار سریع صحبت میکند؛ این بدان معنی است که رازی برای پنهان کردن دارد. اگر کسی قادر نیست بگرید،...
-
گروه نودونه
چهارشنبه 22 اسفند 1403 01:43
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست از بس کـه گره زد بـه گره حوصله ها را یکبار هم ای عشق من از عقل میندیش بگذار کـه دل حل بکند مسئله ها را . . . پادشاهی از زندگی خود راضی نبود اما علتش را نمی دانست. روزی در کاخ قدم می زد که از آشپزخانه، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق...
-
نقل قول
سهشنبه 21 اسفند 1403 16:25
تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم. محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا یا ترس و یا طمع به قـــولِ مارتین لوتر کینگ، گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است...! به قـــولِ مایکل اسکوفیلد همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا...
-
شاید فردا
دوشنبه 20 اسفند 1403 18:28
شاید فردا دیر باشد روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف...
-
جایزه
یکشنبه 19 اسفند 1403 19:52
جایزه پیدا کردن قاتل ! جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را...
-
شعر
یکشنبه 19 اسفند 1403 03:09
طوفانِ نوح، کلِّ جهان را گرفته است تنها رهایمان نکنی؛ کشتیِ نجـــــات امید صباغ نو ضربان قلب شاید دلیل زنده بودنم باشد. ولی بی شک تو تنها دلیل همین ضربان قلبمی سارا کابلی ﺁﻣﺪﯼ ﻃﺒﻌﻢ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﺷﺪ، ﺑﻬﺎﺭﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺷﺪ ﺧﯿﺲ ﺧﯿﺲ ﺍﺯﺷﻮﻕ، ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ ﺁﻣﺪﯼ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺭﻭﺡ ﺭﺳﺘﺎﺧﯿﺰﯼ ﻣﻦ! ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﺟﺎﻧﯽ ﻣﮕﺮ؟ "...
-
یا مولا علی علیه السلام
جمعه 17 اسفند 1403 20:46
خیر البشر مولا علیست. وای به من، من و ثنای علی عفـو کند مـرا خدای علی جهان چه قابل که فدایش شود فاطمه گـردیـده فدای علی آینۀ روی خدا چهر اوست دین تمام انبیا مهر اوست **** کیست علی؟ معلم جبرئیل کیست علی؟ پیر هزاران خلیل کیست علی؟ امیر، خیرالامیر کیست علی؟ وکیل نعم الوکیل کیست عـلی؟ تمـام آیین من عقل من و عشق من و دین...
-
حقیقت
جمعه 17 اسفند 1403 18:00
حقیقت چیه؟ ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادر بزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند ۲ چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی هریک از افرادی که در...
-
دیوانه
جمعه 17 اسفند 1403 01:05
نیمه شب دیوانه ای گریه می کرد و با خود می گفت: ای عالمیان، من بگویم که این عالم چیست؟ این عالم مانند جعبه ای در دار است که ما درون آن زندگی می کنیم و از نادانی و جهل خود هرلحظه وسوسه و سودای جدیدی در سر خود می پرورانیم. وقتی که اجل سر این جعبه را باز کند هر کسی که بال و پرش در اثرجهل و آز و غرور کمتر سوخته باشد می...
-
کارگر ساده
پنجشنبه 16 اسفند 1403 19:21
حسن آقا میگفت: هیچ وقت عادت نداشتم و ندارم موقعی که ٢ نفر با هم حرف میزنند، فال گوش وایسم، ولی یک شب که دیر وقت به خونه آمدم و داشتم از حیاط رد میشدم، به طور اتفاقی صدای گفتگوی همسرم و کوچکترین پسرم را شنیدم. پسرم در آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او حرف میزد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرفشون گوش دادم....
-
حکایت
پنجشنبه 16 اسفند 1403 18:39
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر بیاورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن...
-
شکوه طبیعت
پنجشنبه 16 اسفند 1403 03:17
عکاسی که عکساشو به کسی نمیده!!! گروه بر فراز جنگل ما وروستا وآش ترش و ماجراهای بعدش!!! به سوی روستای اتو... شالیزارهای پاشاکلا دو عاشق گردنه ی گدوک رد پای برف... با تشکر
-
زنگ تفریح
چهارشنبه 15 اسفند 1403 21:11
یه بابایی میخوره زمین دستش پیچ میخوره ، منتها تنبلیش میاد بره دکتر نشونش بده ...دستش یه مدت همینجور درد می کرده ، تا یه روز رفیقش بهش میگه : این داروخونه ی سر کوچه یه کامپیوترآورده که صد تومن میگیره ، فوری هر مرضی رو تشخیص میده !!!یارو پیشِ خودش میگه : خوب دیگه صد تومن که پولی نیست ، بریم ببینیم چه جوریاس ...میره...
-
مهربانی
چهارشنبه 15 اسفند 1403 21:10
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟ مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی...
-
حکایت
چهارشنبه 15 اسفند 1403 21:08
برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد. دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، . آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، .کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین...
-
مادر
چهارشنبه 15 اسفند 1403 01:15
نه. فردا نه. چند ساعت بعد هم نه. چند ثانیه دیگه هم نه. همین الان. برای مادرت یک کاری بکن. اگر زنده است دستش را. اگر به آسمان رفته است. قبرش را. اگر پیشت نیست... یادش را. اگر قهری...چهره اش را. اگر آشتی هستی پایش راببوس گذشته گذشته پس ولش کن پیری برای جمعی سخن میراند... لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار...
-
محک
سهشنبه 14 اسفند 1403 10:41
سالهاست که سکوت کردهام چون که خوب میدانم. هر واژهای را برایت دم کنم، بازهم آنقدر دیر میآیی که از دهن بیوفتد. فاطمه نادریان میدونید محک چیه؟ اواخر سال ۸۰ بود . اجازه داده بودن که محک توی پاساژ ونک واسه تبلیغ و جمع آوری کمک مردمی یه میز بذاره . یه شب نوبت من بود که پشت میز باشم . دیدم یه پسر بچه ۷ ، ۸ ساله که آدامس...
-
ریشه و رشد
دوشنبه 13 اسفند 1403 21:35
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟و جواب او مرا شگفت زده کرد.او گفت :آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟پاسخ دادم :بلی.فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس...
-
واقعی
دوشنبه 13 اسفند 1403 15:42
بعضی ها حوصلشـــون ســر مـــیره خــیال مـــیکنند دلشــــون تـــنگ شـــــده شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت. پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش...
-
یک پدر
یکشنبه 12 اسفند 1403 21:35
غلامحسین اسحاقی روایتی از پدر و ۱۱ فرزند شهیدش جالب بود که وقتی در بسیاری از خانواده ها حتی یک شهید یا جانباز و ایثارگر پیدا نمی شود، چه طور است که از نسل یک پدر ۱۱ شهید تقدیم انقلاب شده است. به گزارش جهان به نقل از جام نیوز،«شجره صالحه» عنوان یادواره ای است که برای پنجمین بار در فروردین ماه امسال برگزار شد. یادواره...
-
باقالی پلو
یکشنبه 12 اسفند 1403 15:36
خــداونـدا زیبــــاترین لــحظه هـا را نـصیب مـــادرم کـن کـه زیبـــاتـریـن لــحظه هـایـش را به خـاطر مـن از دسـت داده اسـت . . . مــــادرم دوستت دارم ، روزهایت مبــــــــــــارک چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها. افراد زیادی اونجا نبودن ۳ نفر ما...
-
امید
شنبه 11 اسفند 1403 23:06
خشکسالی امان مردم را بریده بود، چنانکه دیگر هیچ کاری را نمی توانستند انجام دهند. کشیش همه مردم را برای دعای باران به بیرون شهر دعوت کرد، تا از خدا بخواهند که با بارش باران، آنها را از خشکسالی نجات دهد. همه مردم در جایی که از پیش تعیین شده بود گرد آمدند و منتظر شروع مراسم دعا شدند. کشیش بر بالای بلندی قرار گرفت و رو به...
-
گناه
شنبه 11 اسفند 1403 18:15
با آن گُلــــی بازآ کـــــه وقت صبحـــــــگاهی بــــوی خوشش را بـــــاد می آورد گاهـــــی حــــوض دلم خالـــــــی ست از مـاهی بیا و ُ پُر کن برایم حـــوض را از " عشق – ماهی " دلــــــدادگــــــــی شاید که کار اشتباهیست من با تــــــــو امّا مایلـم هر اشتبـــــــاهی ... فرقـــــی نــــــدارد در شمـــــالی یا...
-
دوست داشتن
شنبه 11 اسفند 1403 15:47
برای خودت زندگی کن کسی که تو را دوست داشته باشد با تو میماند برای داشتنت می جنگد... اما اگردوست نداشته باشد،به بهانه ای میرود.. شکسپیر میگه؛ اگر کسی را دوست داری رهایش کن اگر سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده. اما ویکتور هوگو میگه؛ کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را...
-
موبایل
جمعه 10 اسفند 1403 23:30
اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد میکنید با همسرتان بر خورد میکردید اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید اگر هر روز شارژش میکردید باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید پایِ صحبتهایش می نشستید ... پیغامهایش را دریافت میکردید پول خرجش میکردید براش زیور آلاتِ تزئینی میخرید دورش یک محافظ محکم میکشیدید در نبودش احساسِ...
-
دختر کشاورز
جمعه 10 اسفند 1403 23:18
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یکمعامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش...
-
عاقد
جمعه 10 اسفند 1403 05:16
عاقد دوباره گفت: وکیلم..؟. . . پدر نبود ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود گفتند: رفته گُل. . .نه. . .گُلی گُم. . . دلش گرفت یعنی که از اجازه ی بابا خبر نبود هجده بهار منتظرش بود و برنگشت آن فصل های سرد که بی دردسر نبود ای کاش نامه، یا خبری، عطر چفیه ای رویای دخترانه ی او بیشتر نبود عکس پدر، مقابل آیینه، شمعدان آن روز،...