محکوم به زندگی

مرد تنهای شب

محکوم به زندگی

مرد تنهای شب

امید

خشکسالی امان مردم را بریده بود، چنانکه دیگر هیچ کاری را نمی توانستند انجام دهند. کشیش همه مردم را برای دعای باران به بیرون شهر دعوت کرد، تا از خدا بخواهند که با بارش باران، آنها را از خشکسالی نجات دهد.
همه مردم در جایی که از پیش تعیین شده بود گرد آمدند و منتظر شروع مراسم دعا شدند. کشیش بر بالای بلندی قرار گرفت و رو به مردم گفت: تا به امروز نمی دانستم چرا ما از گرفتاری و خشکسالی نجات نمی یابیم ولی امروز با دیدن شما متوجه شدم!

عکس ماه رمضان

چرا که همه ما اینجا جمع شده ایم تا از خدای کائنات بخواهیم بر ما باران نازل کند، ولی در جمع شما فقط همین دختر بچه ای که این جلو نشسته با چتر آمده و این یعنی فقط یکی از ما به دعایی که می کنیم "ایمان" داریم.

ادامه نوشته

گناه

با آن گُلــــی بازآ کـــــه وقت صبحـــــــگاهی

بــــوی خوشش را بـــــاد می آورد گاهـــــی

حــــوض دلم خالـــــــی ست از مـاهی بیا و ُ

پُر کن برایم حـــوض را از " عشق – ماهی "

دلــــــدادگــــــــی شاید که کار اشتباهیست

من با تــــــــو امّا مایلـم هر اشتبـــــــاهی ...

فرقـــــی نــــــدارد در شمـــــالی یا جنــوبی

همواره خشکیــــده ست بی تو هر نواحـــی

من آن پلنگ ْ – افسرده ای هستم که یک ابر

پـــــوشانده بر او صــــــورت زیبـای مـــــاهی

آشفته ام مانند گنجشکــــی که خیس است

در زیر بــــــاران و نـــــــدارد سر پناهـــــــــی

سخت است درک نالــــــه های یـــــک کبوتر

وقتی که بی تاب است در آغوش چـــــاهی

اینــــقدربا خــــود هی نگو که این گنـاهست

وَالـلـّه ! شیـــــرین است بـــــا تو هر گناهی

دوست داشتن

برای خودت زندگی کن
کسی که تو را دوست داشته باشد با تو میماند
برای داشتنت می جنگد...
اما اگردوست نداشته باشد،به بهانه ای میرود..

شکسپیر میگه؛ اگر کسی را دوست داری رهایش کن اگر سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.

اما ویکتور هوگو میگه؛ کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری.

در عوض دانشجوی زیست‌شناسی معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. او تکامل خواهد یافت.

ادامه نوشته

موبایل

اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید با همسرتان بر خورد میکردید
اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید

اگر هر روز شارژش میکردید
باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید
پایِ صحبت‌هایش می نشستید
... پیغام‌هایش را دریافت میکردید
پول خرجش میکردید
براش زیور آلاتِ تزئینی میخرید
دورش یک محافظ محکم میکشیدید
در نبودش احساسِ کمبود میکردید

حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود حتی مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید
همیشه و همه‌جا همراهتان بود حتی در اوج

ادامه نوشته

دختر کشاورز

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یکمعامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم:
من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

ادامه نوشته